بهاربهار، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

بهانه ما بهار

چهار ماه و نیمه شده ای و انقدر توانا که باور نمیکنم

  دیگر همه را میشناسی  ،جیغ میکشی ، ذوق میکنی ، با سر و صدا با ما حرف میزنی  ،دست میدهی،کم کم به اسمت عکس العمل داری  ،غلت میزنی از این سمت تا آن سمت تخت ،به زور دارو نمیخوری ،خودت را لوس میکنی، سفره را میشناسی و هر وعده برای غذا گریه میکنی ، اشیا را به راحتی در دست میگیری و بازی میکنی با اسباب بازی هایت آشنا شده ای و دوستشان داری ، با عروسک هایت حرف میزنی و آقون آقون راه میاندازی با دست آب بازی میکنی  ،کمی هم مامانی شده ای و بغل هر کسی نمیروی  ،با جیغ و صوت اوا سمفونی مینوازی وآواز صبحگاهی میخوانی و هر روز صبح مامان را بیدار میکنی و انگشتت را در چشمم میبری تا بلند شوم ،پدرت را عجیب دوست داری و برای رفتتنش گر...
29 آذر 1391

رونمایی وبلاگ بهار خانم

  دخترم امروز ٢٩ آذر ماه ٥ امین ماهگرد تولد شماست حدود یه ماهه که  تلاش  میکنیم برای بروز رسانی وبلاگ  شما تصمیم داریم امروز آدرس وبلاگتو به دوستان بدیم تا هر کی دلش واست تنگ میشه بیاد و اینجا بزرگ شدنتو تماشا کنه     خوش اومدین دوستان و بخصوص نینی سایتیها     ...
29 آذر 1391

مرا ببخش

نزدیک غروب است و من در اشپزخانه مشغول آماده کردن غذا برای پدردر راهت هستم روی مبل دراز کشیده ای و نگاهم میکنی و با هم حرف میزنیم عمودی گذاشتمت که غلت نزنی اما باز هم اطمینانی به تو نیست هر دو سه دقیقه یکبار میآیم و میگذارمت بالاتر بعد میبوسمت و بعد دوباره میروم امروز اما بی تابی میکنی همان دو سه دقیقه را هم نمیدانی چه حالی دارم وقتی میخواهی کنارت باشم و نیستم  برایم گریه میکنی که بیایم پیش تو نگاه میکنم به صورتی که التماسم میکند و بعد به غذای نیمه کاره روی گاز میآیم که در آغوشت بگیرم و بقیه کارها را یک دستی انجام دهم             به خواب رفته ای اما............ ...
29 آذر 1391

بهار پاییزی ما

و بالاخره فصل من  و پدرت از راه رسید دخترم پدرت همیشه میگفت دوست داشتم دخترم پاییز به دنیا می آمد............ پاییز که آمد یکدفعه آرام شدی و متین پاییز که آمد دردهایت کم و کمتر شد پاییز که آمد فرق شب و روز را دانستی و شب بیداریهای من و تو به پایان رسید پاییز که آمد خانمی شد برای خودت نمیدانم چه شد باد پاییزی به صورتت خورد یا تاریخ را شنیدی از زبان ما یکدفعه رنگ عوض کردی و سفید  و سفید تر شدی قد کشیدی بیشتر از همیشه و صورتت از نوزادی درآمد پدرت فراموشش شده بود که در پاییز سال گذشته و در چنین روزهایی خداوند ترا به ما هدیه کرده است و دخترش یک دختر پاییزی ست پاییز که آمد آرامش به خانه ما برگشت دیر نوشته١٥/٧/٩١ &...
29 آذر 1391

یک ماه است با مایی

انگار همین دیروز بود که آمدی.............. هر چقدر روزهای سخت بارداری و دوری از روی ماه تودیر گذشت روزهای آمدن وهم نفس شدنت با ما به سرعت چشم به هم زدن میگذرد. یک ماه گذشت نازنین من یک ماه درد بخیه و به زخم نشستن سینه ها ومرهم آرامش آغوش تو یک ماه دل دردهای شبانه تو و اشک های بی قراری من یک ماه ناباوری داشتن تو و دلگریمیهای پدرت یک ماه شب بیداری وراه بردن و همراهی با تو و بالاخره کم کم داری به این دنیا عادت میکنی میدانم چقدر برایت سخت بوده است جدا شدن از دنیایت دخترم میدانم زمینی ها را مثل فرشته ها دوست نداری میدانم آغوش خدا برایت بسیار گرم بوده است میدانم که خو گرفتن به اینجا برایت آسان نیست ...
29 آذر 1391

به بهانه چهل روزگیت

  40 طلوع زیبا از اولین هم آغوشیمان گذشت نازنین و من امروز به یاد اولین نفسهای نازنینت به چله نشسته ام دخترم چقدر زود میگذرد بهار روزهای بودنت وای که این گذر زود زمان چقدر دلهره میاندازد به جانم دست های کوچکت را حلقه میکنی دور انگشتم و انچنان خیره میشوی به چشمانم که روح از بدنم جدا میشود،به عرش میرود و دوباره باز میگردد به تن خاکی ام                        همان لحظه اما در اوج لذت میترسم....... این روزها هراسم از تمام شدن روزهای خیره شدن و چنگ زدن و نوزادی توست دخترم میترسم تمام شود این لحظات همان طور که ر...
29 آذر 1391

بهار 50 روزه ی ما

    این شب ها باز هم خواب نداریم مادر و دختر   دختر ناله میزند و مادر لب میگزد  دختر گریه میکند و مادر بغض  دختر به خودش میپیچد و مادر ذکر میگوید  دختر جیغ میکشد و مادر ارام اشک میزد و بلند تر ذکر میگوید  دختر ناله میزند گریه میکند جیغ میکشد  صدای گریه مادر بلند میشود و خدا را فریاد میزند خدایا طفل کوچک 50 روزه ام را مراقب باش یا من اسمه دواء و ذکره شفاء  بهار نازنینم مادر بی تابت را یارای تحمل دل دردهایت نیست  از خدا میخواهم زود تر و زود تر این دردها را از تو دور کند دخترم  و از تو میخواهم قوی باشی مثل همیشه  و از خودم میخواه...
29 آذر 1391

این روزها بزرگ شدنت را میبینم

و............. ذوق میکنم به فکر فرو میروم گریه میکنم میخندم اصلا مملو از احساسات مختلفی میشوم که نمیتوانم بیانشان کنم اولین خنده ات اولین خیره شدنت اولین حرکت معنا دارت... بهارم شاید هر پدر و مادری فرزند خودش را نابغه ببیند اما به خدا من بی هیچ تعصبی دیدم که که تو از اولین روزهای حیاتت خندیدی و خیره شدی و حرکت با معنا انجام دادی خیلی خیلی زود مرا شناختی و برایم خندیدی شاید قبل از ده روزگیت 15 روزگیت همه را با چشم دنبال کردی و به راحتی ذوق کردی و صدا های واضح دراوردی که نشان دهی خوشحالی نمیگویم نابغه هستی اما واقعا یک دختر خاصی دیر نوشته٢٥ /٦/ ٩١       وقتی ٥٠ روزه بودی ...
29 آذر 1391

امروز درحضور تو از تو با خدا سخن میگویم

خدایا از تو سپاسگذارم برای  این هدیه آسمانی برای این فرشته ای که به آغوش ما آمد خدایا سپاسگذارم از بابت نفس های گرمش که گرما بخش خانه ماست به خاطر لبخند هایش که ما را به خنده وا میداردبه خاطر معصومیتش که گاهی اشک میآورد به دیدگانم از شدت شوق به خاطر زیبایی هایش که مرا بیشتر دلداده اش میکند به خاطر ......... دختر بودنش که آرزوی همیشه مان بود خدایا شنیده ام تو به هر کس که دوست داری دختر میدهی شنیده ام که دختر را اگر 40 روز نگاه داری کنی تا آخر عمر نگهت میداردشنیده ام که دختر پاره تن و باعث افتخار پیامبرت بود از تو متشکرم برای هدیه کاملی که به ما بخشیدی خدا امروز 28 شهریور ماه  مصادف با تولد حضرت معصومه و اولین روز دخ...
29 آذر 1391

در آستانه دو ماهگیت

  ترانه دو ماهه من ارام آرام قد میکشد و بزرگ میشود و در کنارش به قول بقیه من دارم کوچک میشوم قد بکش نازنینم رشد کن وبزرگ شو تنها چیزی که دارم شیره جانم است که برای رشد و سلامتت به تو هدیه میکنم شیر که میخوری خیره خیره نگاهم میکنی فهمیدن حرف های نگاهت بسیار سخت است و من تنها میتوانم در جواب نگاهت خیره شوم به چشم های نازنینت و آرام ارام برایت ترانه بخوانم............. جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن منو نگاه کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا بهار وای نازنین مریم بهار باز دوباره صبح شد من هنوز بیدارم کاش میخوابیدم بهار تو رو خواب میدیدم بهار بوته غم توی دلم زده جوونه دونه به...
29 آذر 1391